رویای آبی :)

*ღ* من و علمدار زندگی ام *ღ*

رویای آبی :)

*ღ* من و علمدار زندگی ام *ღ*

بسم الله .. را یواشکی می گویم...

خجالت می کشم از تو که این روزها باید با تمام وجودم حضورت را درک می کردم اما همان درک ناچیز سابق را هم به فراموشی سپردم
شرمنده ام خدای مهربانم
در این شب زیبا که یادآور ماهگرد یکی شدنمان است به شما قول می دهم که باز هم شروعی از نو داشته باشم
شروعی بهتر از تمام شروع های قبلی...
شروعی برای پیمانی ابدی انشاالله

و اما یک ماه گذشت
یک ماه پر از خاطرات شیرین و چند موردی هم نمک در خاطراتمان داشتیم که همگی با صبر و گذشت همسر مهربانم به خوبی گذشت....

فرصتی برای نوشتن نبود

قشنگ ترین خاطراتمان در کهف الشهدا رقم خورد...بلافاصله بعد از عقد به عروسی و بعد هم برای تشکر به مزار شهدای گمنام رفتیم.مسافرتی کوتاه به شهر ما داشتیم.منزلمان را اجاره کردیم.چندین بار بیرون رفتیم و چندین بار به منزل والدین رفتیم.
خدا را شکر

اما عجیب دلم برای درد دل های مجردی و اشک های تنهایی و حرف های پنهانی با محبوب حقیقی ام تنگ شده

این روزها عجیب درگیر معنای "لااله الا الله" هستم

ازدواج هم با تمام فکر و خیالاتش به سرانجام رسید اما من هنوز دلتنگم...
خدایا هزاران مرتبه شکر
محبوب حقیقی ام
مرا دریاب...

به نام تو

خدا رو شکر

روزهایمان در کنار هم با خوشی میگذرد 

جلسات صحبت ادامه دارد

یکبار با او و خانواده اش به پارک رفتیم

تاریکی

قدم زدن

سگ و نترسیدن من در کنار او

فالوده

رستوران

جوجه

عکس با انگشت

گم شدن

مسجد 

 

یکبار هم برای دیدن محضر دو نفری رفتیم و پیاده برگشتیم

از همه بهتر شهادت امام جواد علیه السلام بود که با هم به حرم حضرت عبدالعظیم رفتیم تجربه زیبایی بود

مترو

استقلال

قدم زدن

عهد

 

خدایا به همه جوانان خوشبختی ابدی در کنار هم عنایت بفرما

به همین زودی قصه ما هم به سر رسید

عهدهای 40 روزه مان دقیقا نیمه کاره رها شد

دلبستگی ها

سوال ها

خاطرات

علایق

من ماندم و بغضی که گلویم را می فشارد

جمعه اول خرداد 94 : ...

دوشنبه 8 تیر 94 : مطرح شدن موضوع

شنبه 13 تیر 94 : اولین دیدار

یکشنبه 21 تیر 94 : اولین صحبت

سه شنبه 23 تیر 94 : اعلام موافقت نسبی

پنج شنبه 25 تیر 94: دومین صحبت

دوشنبه 5 مرداد 94 : اعلام قطعی

سه شنبه 6 مرداد 94 : نامزدی

جمعه 9 مرداد 94 : اولین بیرون رفتن

شنبه 10 مرداد 94 : شروع عهد

پنج شنبه 15 مرداد 94 : پاگشای عروس 

دوشنبه 19 مرداد 94 : پاگشای آقای داماد

ساعت عهد چهل روزه مان نزدیک می شود...

خدای من هنوز 5 روز بیشتر از نامزد شدن ما نگذشته اما واقعا شرمنده ی شما هستم

خدایا دلم برای آن نجواهای بی دغدغه ی تنها با خودِ خودت تنگ شده...صحبت هایی بدون مشغله ی هیچ فرد سومی... جمعه در کهف الشهدا داشتم به آن حس ها می رسیدم که صدایم کردند اگر کاری ندارید بریم...اما من دلم گرفته بود... شما را می خواستم و نجوا با شهدا را... مرا ببخشید...


من او را می خواستم که با هم به شما برسیم...با هم قد بکشیم ... اما فکر می کنم ظرف وجودی ام برخلاف تصور کوچکتر از این حرفاست...از روزی که دیدمش در تلگرام!!! تند و تند گوشی را نگاه می کنم بی دلیل!خودم هم ناراحتم!عجیب تر این که او هم مرتب آنلاین می شود و حسم می گوید او هم ناراحت است...

خدایا من او را به قیمت فراموشی شما نمی خواهم...


خدای خوبم میخواهم یک عهد چهل روزه ی جدید تنهای تنها فقط و فقط با خودت ببندم

عهدی که با شما معشوق ابدی ام باشد نه این معشوق کوچک زمینی

خدای خوبم محبوبم دلم برایت بسیار تنگ است

مرا دریاب ای مهربان ترین مهربانان



خیلی دوست دارم از تک تک خاطرات این روزهای زیبا بنویسم اما نمیشه...کاش علمدارم بتونه بنویسه...

این یک ماه از نظر درسی بیشترین فشار ممکن رومه و از نظر زندگی هم که معلومه...

خدایا تو که بهترین یاری دهنده ای کمکمون کن این مرحله ی سخت رو با موفقیت بگذرونیم ... هر دومون ...


بسم الله الرحمن الرحیم

به نام ارامش بخش قلب ها

خدا را هزاران مرتبه شکر

سه شنبه شب نامزد شدیم

الحمد لله الحمد لله همه چیز از هر نظر همان شد که همیشه آرزویش را داشتم

همسرم

اخلاقش

خانواده اش

حتی حضور مادربزرگ مهربانمان بدون برنامه ریزی قبلی

انگشترم هم دقیقا همان مدلی است که دوست دارم

 

چهارشنبه اولین روز نامزد شدنمان بود که به من و خانواده ام خیلی سخت گذشت....

همان خواستگار قدیمی و اصرارهای زیاد و ...

بی خیال

روز اول گذشت و ما چند پیام در تلگرام دادیم

بعد از ظهرش مادر بزرگ عزیز چادر سفید مرا دوختند و به منزل ما تشریف اوردند...هما خانم دختر دایی علمدارم هم امد....

برامون شیرینی یزدی هم اوردند که داداشی خیلی خوشش امده...

 

پنج شنبه هم در تلگرام صحبت کردیم که من گفتم چشم و گردنم اذیت میشود لطفا تماس بگیرید....

 

اما امروز واقعا عالی بود از هر نظر

نزدیک ظهر مامان جون تماس گرفتن حال عروسشون رو بپرسن...ظهر مامانا همدیگرو تو نماز جمعه دیده بودن

و بعد از ظهر ما و برادر علمدارم و همسر خوبشون با هم رفتیم بیرون

خدایا شکرت...نمیدونم چه طوری شکرگزار همچین نعمتی باشم

 

اول رفتیم کهف الشهدا که من تا حالا نرفته بودم....

ادامه در قسمت های بعد انشالله

به نام آرامش بخش قلب ها

انشالله فردا شب این موقع ما عهد با هم بودنمون رو خواهیم بست

با هم بودنی تا اوج

تا خدا

اما امروز بر خلاف روزهای قبل درگیر هستم...با خودم ... شیطان مرتب وسوسه ام می کند... تردید می کنم...

خدایا کمکم کن


خاطره ی جالب امروز!

میخواستم برای بله برون یا حداقل عقد از یکی از اقوام دورمون که خیلی آدمای خوبی هستن دعوت کنم تشریف بیارن!احساس می کنم بعضی از آدما خودشون که میان فرشته ها هم باهاشون میان... اما امروز به محض اینکه مامانم زنگ زدن در مورد مثبت بودن نظر بابایی و اوکی شدن شغل علمدار بهم اطلاع بدن مجدد برادر همون فامیل دورمون تماس گرفتن بعد از یک سال باز هم منو خواستگاری کردن! و صدالبته جواب منفی هم گرفتن...


بابایی می خندید و می گفت بین دو قطب مخالف گیر کردی!راست میگه یکی چند تا مدرک دکترا و کلی پول و اسم و رسم داره ولی حتی لحظه ای در دلم حس مثبتی بهش نداشتم و ندارم و یکی دیگه که وعده ی حق خدا بوده و من ندیده دوستش داشتم و دارم و خواهم داشت...حتی اگر هیچ کدام از این زرق و برق های ظاهری را نداشته باشد...

خدایا به هردومون آرامشی واقعی ببخش ای مهربان ترین مهربانان

به نام تو که نزدیک ترینی

تقریبا مطمئن بودم که علمدار و خانوادش پیشنهاد حضور بابا در محل کار رو رد میکنن و میگن آقا بی خیال اصلا نخواستیم از این خانواده ی سخت گیر دختر بگیریم!!!

اگه خودم بودم 90 درصد همچین کاری می کردم!

اما در نهایت تعجب تماس گرفتن و بابا رو دعوت کردن خونشون

الان که دارم مینویسم بابایی اونجا هستن و دل من در تب و تاب است!!!


این سومین قرار ملاقات مردونه هست


اولیش بابایی و باباجون تو ورزشگاه قرار گذاشتن

دومیش بابایی و علمدار بعد از برگشتن از سر کار دم در خونه قرار گذاشته بودن

الان هم سومی که خونه ی علمدار ایناست!


خدایا هرچی به صلاح هر دومون و بچه هامون هست همون رو رغم بزن

هرچی خدایی تره

پاک تره 

و خودتون و اماممون رو بیشتر خوشحال میکنه


برحمتک یا ارحم الراحمین...


بعد نوشت: نمیدونم الان باید بگم همه چی بخیر گذشته یا نه؟!فقط بهت من رو به افزایشه!

چرا علمدار خودش نیومده خونه؟!؟!


خدایا خودت یه راه اساسی جلوم بذار...نمیدونم چکار کنم....ذوقم داره فروکش می کنه هاااا !!!