رویای آبی :)

*ღ* من و علمدار زندگی ام *ღ*

رویای آبی :)

*ღ* من و علمدار زندگی ام *ღ*

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نامزدی» ثبت شده است

ساعت عهد چهل روزه مان نزدیک می شود...

خدای من هنوز 5 روز بیشتر از نامزد شدن ما نگذشته اما واقعا شرمنده ی شما هستم

خدایا دلم برای آن نجواهای بی دغدغه ی تنها با خودِ خودت تنگ شده...صحبت هایی بدون مشغله ی هیچ فرد سومی... جمعه در کهف الشهدا داشتم به آن حس ها می رسیدم که صدایم کردند اگر کاری ندارید بریم...اما من دلم گرفته بود... شما را می خواستم و نجوا با شهدا را... مرا ببخشید...


من او را می خواستم که با هم به شما برسیم...با هم قد بکشیم ... اما فکر می کنم ظرف وجودی ام برخلاف تصور کوچکتر از این حرفاست...از روزی که دیدمش در تلگرام!!! تند و تند گوشی را نگاه می کنم بی دلیل!خودم هم ناراحتم!عجیب تر این که او هم مرتب آنلاین می شود و حسم می گوید او هم ناراحت است...

خدایا من او را به قیمت فراموشی شما نمی خواهم...


خدای خوبم میخواهم یک عهد چهل روزه ی جدید تنهای تنها فقط و فقط با خودت ببندم

عهدی که با شما معشوق ابدی ام باشد نه این معشوق کوچک زمینی

خدای خوبم محبوبم دلم برایت بسیار تنگ است

مرا دریاب ای مهربان ترین مهربانان



خیلی دوست دارم از تک تک خاطرات این روزهای زیبا بنویسم اما نمیشه...کاش علمدارم بتونه بنویسه...

این یک ماه از نظر درسی بیشترین فشار ممکن رومه و از نظر زندگی هم که معلومه...

خدایا تو که بهترین یاری دهنده ای کمکمون کن این مرحله ی سخت رو با موفقیت بگذرونیم ... هر دومون ...

به نام ارامش بخش قلب ها

خدا را هزاران مرتبه شکر

سه شنبه شب نامزد شدیم

الحمد لله الحمد لله همه چیز از هر نظر همان شد که همیشه آرزویش را داشتم

همسرم

اخلاقش

خانواده اش

حتی حضور مادربزرگ مهربانمان بدون برنامه ریزی قبلی

انگشترم هم دقیقا همان مدلی است که دوست دارم

 

چهارشنبه اولین روز نامزد شدنمان بود که به من و خانواده ام خیلی سخت گذشت....

همان خواستگار قدیمی و اصرارهای زیاد و ...

بی خیال

روز اول گذشت و ما چند پیام در تلگرام دادیم

بعد از ظهرش مادر بزرگ عزیز چادر سفید مرا دوختند و به منزل ما تشریف اوردند...هما خانم دختر دایی علمدارم هم امد....

برامون شیرینی یزدی هم اوردند که داداشی خیلی خوشش امده...

 

پنج شنبه هم در تلگرام صحبت کردیم که من گفتم چشم و گردنم اذیت میشود لطفا تماس بگیرید....

 

اما امروز واقعا عالی بود از هر نظر

نزدیک ظهر مامان جون تماس گرفتن حال عروسشون رو بپرسن...ظهر مامانا همدیگرو تو نماز جمعه دیده بودن

و بعد از ظهر ما و برادر علمدارم و همسر خوبشون با هم رفتیم بیرون

خدایا شکرت...نمیدونم چه طوری شکرگزار همچین نعمتی باشم

 

اول رفتیم کهف الشهدا که من تا حالا نرفته بودم....

ادامه در قسمت های بعد انشالله