رویای آبی :)

*ღ* من و علمدار زندگی ام *ღ*

رویای آبی :)

*ღ* من و علمدار زندگی ام *ღ*

ساعت عهد چهل روزه مان نزدیک می شود...

خدای من هنوز 5 روز بیشتر از نامزد شدن ما نگذشته اما واقعا شرمنده ی شما هستم

خدایا دلم برای آن نجواهای بی دغدغه ی تنها با خودِ خودت تنگ شده...صحبت هایی بدون مشغله ی هیچ فرد سومی... جمعه در کهف الشهدا داشتم به آن حس ها می رسیدم که صدایم کردند اگر کاری ندارید بریم...اما من دلم گرفته بود... شما را می خواستم و نجوا با شهدا را... مرا ببخشید...


من او را می خواستم که با هم به شما برسیم...با هم قد بکشیم ... اما فکر می کنم ظرف وجودی ام برخلاف تصور کوچکتر از این حرفاست...از روزی که دیدمش در تلگرام!!! تند و تند گوشی را نگاه می کنم بی دلیل!خودم هم ناراحتم!عجیب تر این که او هم مرتب آنلاین می شود و حسم می گوید او هم ناراحت است...

خدایا من او را به قیمت فراموشی شما نمی خواهم...


خدای خوبم میخواهم یک عهد چهل روزه ی جدید تنهای تنها فقط و فقط با خودت ببندم

عهدی که با شما معشوق ابدی ام باشد نه این معشوق کوچک زمینی

خدای خوبم محبوبم دلم برایت بسیار تنگ است

مرا دریاب ای مهربان ترین مهربانان



  • یار علمدار

دلنوشته

نامزدی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">