رویای آبی :)

*ღ* من و علمدار زندگی ام *ღ*

رویای آبی :)

*ღ* من و علمدار زندگی ام *ღ*

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلنوشته» ثبت شده است

ساعت عهد چهل روزه مان نزدیک می شود...

خدای من هنوز 5 روز بیشتر از نامزد شدن ما نگذشته اما واقعا شرمنده ی شما هستم

خدایا دلم برای آن نجواهای بی دغدغه ی تنها با خودِ خودت تنگ شده...صحبت هایی بدون مشغله ی هیچ فرد سومی... جمعه در کهف الشهدا داشتم به آن حس ها می رسیدم که صدایم کردند اگر کاری ندارید بریم...اما من دلم گرفته بود... شما را می خواستم و نجوا با شهدا را... مرا ببخشید...


من او را می خواستم که با هم به شما برسیم...با هم قد بکشیم ... اما فکر می کنم ظرف وجودی ام برخلاف تصور کوچکتر از این حرفاست...از روزی که دیدمش در تلگرام!!! تند و تند گوشی را نگاه می کنم بی دلیل!خودم هم ناراحتم!عجیب تر این که او هم مرتب آنلاین می شود و حسم می گوید او هم ناراحت است...

خدایا من او را به قیمت فراموشی شما نمی خواهم...


خدای خوبم میخواهم یک عهد چهل روزه ی جدید تنهای تنها فقط و فقط با خودت ببندم

عهدی که با شما معشوق ابدی ام باشد نه این معشوق کوچک زمینی

خدای خوبم محبوبم دلم برایت بسیار تنگ است

مرا دریاب ای مهربان ترین مهربانان



به نام تو که نزدیک ترینی

تقریبا مطمئن بودم که علمدار و خانوادش پیشنهاد حضور بابا در محل کار رو رد میکنن و میگن آقا بی خیال اصلا نخواستیم از این خانواده ی سخت گیر دختر بگیریم!!!

اگه خودم بودم 90 درصد همچین کاری می کردم!

اما در نهایت تعجب تماس گرفتن و بابا رو دعوت کردن خونشون

الان که دارم مینویسم بابایی اونجا هستن و دل من در تب و تاب است!!!


این سومین قرار ملاقات مردونه هست


اولیش بابایی و باباجون تو ورزشگاه قرار گذاشتن

دومیش بابایی و علمدار بعد از برگشتن از سر کار دم در خونه قرار گذاشته بودن

الان هم سومی که خونه ی علمدار ایناست!


خدایا هرچی به صلاح هر دومون و بچه هامون هست همون رو رغم بزن

هرچی خدایی تره

پاک تره 

و خودتون و اماممون رو بیشتر خوشحال میکنه


برحمتک یا ارحم الراحمین...


بعد نوشت: نمیدونم الان باید بگم همه چی بخیر گذشته یا نه؟!فقط بهت من رو به افزایشه!

چرا علمدار خودش نیومده خونه؟!؟!


خدایا خودت یه راه اساسی جلوم بذار...نمیدونم چکار کنم....ذوقم داره فروکش می کنه هاااا !!!

خدایا یعنی علمدار اگه بفهمه بابایی میخوان برن محل کارش چه عکس العملی نشون میده؟

خدایا خودتون هرچی صلاح میدونید برام رقم بزنید...


توسل میکنم به آقا عباس بن علی (ع)...

کمتر از 14 ساعت مونده تا اعلام نتیجه ی نهایی

یعنی علمدار الان چه احساسی داره؟

خدایا فقط چند ساعت مونده

اگه دارم اشتباه میکنم خواهش میکنم هدایتم کن

راهنماییم کن

خداجونم از این امتحانات سخت ازم نگیر

میترسم...

خدایا آرامم کن...

علمدارم!

اعتراف می کنم همون موقع که کاغذ تا شده رو از تو جیبت درآوردی و خصوصیات شخصیتیت رو برام خوندی عاشقت شدم ...


چه تناسبی وجود داره بین خودت و اسمت و نقشت تو زندگی من...همسر آینده ی مهربونم!تو همونی هستی که بارها برای داشتنت دست به دعا برداشتم و خدای مهربونم چه زیبا پاسخ دعاهامو داد...

خدایا بی نهایت شکرت...من رو هم لایق این همه خوبی قرار بده عشقم ...

چه خوشبختی بزرگی ست ملکه بودن برای تو :)


به نام خدا

پنج شنبه مامان اینا گفتن سه چهار روز بعد جواب نهایی رو میدیم

امروز صبح بابایی مامان جون رو موقع نماز صبح در مسجد دیدن اما مامان نتونسته بودن برن و جواب رو ندادن....در واقع چون نمیدونستیم چی بگیم مامان نرفتن...

امروز بعد از ظهر هم مامان جون تماس گرفتن

من نظرمو گفته بودم اما بابایی گفتن تا دوشنبه صبح صبر کنیم


طلفکی آقامون ! الان دل تو دلش نیست ! (زهرای خوش خیال !!!)


خدا رو شکر خدا رو شکر امروز تونستم نظرم در مورد مهریه رو به خانواده بقبولونم!یعنی عاشق خدام! خودش به وقتش یه استدلالاتی میاره به زبونم که همه قانع میشن!

شکرت خدای خوبم...کمکم کن تا آخرش باهات بمونم...

تصحیح میکنم : کمکمون کن تا آخرش با شما و با هم بمونیم !!!

خدایا شکرت...

بهت افتخار میکنم همسفر آینده ی عزیز و قوی خودم...
انشالله قدرت زیادت رو در راه جهاد در رکاب آقا استفاده کنی عشق ورزشکارم ... 

خدایا یعنی علمدار من چه شکلیه؟!؟



بعد نوشت :جلسه قبل چند بار سریع نگاهت کردم اما الان هرچی فکر میکنم اصلا تصویری ازت تو ذهنم نیست...

فقط میدونم چهره تو دوست داشتم...اون معصومیتی که از خدا میخواستم به وضوح دیدم

خدایا شکرت...

به نام تو

ظهر مامان جون اومده بودن با مامانم تاریخ بله برون مشخص کنن

دلم‌ آروم نبود

برنامه امشبو کنسل کردم رفت برای پنج شنبه

خدایا کمکم کن

راهی جلو پام بذار

من باید بیشتر بشناسمش

میترسم اخلاق خاصی داشته باشه که بعدا بخوره تو ذوقم

نمیدونم از چه راهی باید اخلاقشو بشناسم

خواستم با خواهر جون بحرفم اما حس می کنم خوب نیست 

قرار شد بابایی با علمدار قرار بذارن بحرفن

اما میدونم این حرفا فایده ای برام نداره

خودت کمکم کن خدای خوبم

راستی استخاره هم کردم

همون آیه ای که روز تشییع شهدا چند بار شنیدم اومد

من المومنین رجال...

 

 

بعد نوشت : پنج شنبه اول مرداد همون تاریخی که از مکه برگشتیم علمدار و مادرش تشرف آوردن منزلمون و یک ساعتی حرفیدیم...تقریبا هر سوالی داشتم پرسیدم و حالا نمیدونم چطور باید خدا رو شکر کنم...

یا وفی

یادش بخیر

سال ۸۷

چنین روزایی

روز پدر

خونه ی خدا

پرستاری از عزیزترینم

شب بیداری و ... عهدی که به لطف شما در تلاشم تا به آن برسم

خدایا به حق همین شبهای مبارک مادر بزرگ مهربانم و همه ی گذشتگان را مورد رحمت بی نهایتت قرار بده

آمین