رویای آبی :)

*ღ* من و علمدار زندگی ام *ღ*

رویای آبی :)

*ღ* من و علمدار زندگی ام *ღ*

به نام تو

ظهر مامان جون اومده بودن با مامانم تاریخ بله برون مشخص کنن

دلم‌ آروم نبود

برنامه امشبو کنسل کردم رفت برای پنج شنبه

خدایا کمکم کن

راهی جلو پام بذار

من باید بیشتر بشناسمش

میترسم اخلاق خاصی داشته باشه که بعدا بخوره تو ذوقم

نمیدونم از چه راهی باید اخلاقشو بشناسم

خواستم با خواهر جون بحرفم اما حس می کنم خوب نیست 

قرار شد بابایی با علمدار قرار بذارن بحرفن

اما میدونم این حرفا فایده ای برام نداره

خودت کمکم کن خدای خوبم

راستی استخاره هم کردم

همون آیه ای که روز تشییع شهدا چند بار شنیدم اومد

من المومنین رجال...

 

 

بعد نوشت : پنج شنبه اول مرداد همون تاریخی که از مکه برگشتیم علمدار و مادرش تشرف آوردن منزلمون و یک ساعتی حرفیدیم...تقریبا هر سوالی داشتم پرسیدم و حالا نمیدونم چطور باید خدا رو شکر کنم...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">