رویای آبی :)

*ღ* من و علمدار زندگی ام *ღ*

رویای آبی :)

*ღ* من و علمدار زندگی ام *ღ*

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «همسفرم» ثبت شده است

علمدارم!

اعتراف می کنم همون موقع که کاغذ تا شده رو از تو جیبت درآوردی و خصوصیات شخصیتیت رو برام خوندی عاشقت شدم ...


چه تناسبی وجود داره بین خودت و اسمت و نقشت تو زندگی من...همسر آینده ی مهربونم!تو همونی هستی که بارها برای داشتنت دست به دعا برداشتم و خدای مهربونم چه زیبا پاسخ دعاهامو داد...

خدایا بی نهایت شکرت...من رو هم لایق این همه خوبی قرار بده عشقم ...

چه خوشبختی بزرگی ست ملکه بودن برای تو :)


به نام خدا

پنج شنبه مامان اینا گفتن سه چهار روز بعد جواب نهایی رو میدیم

امروز صبح بابایی مامان جون رو موقع نماز صبح در مسجد دیدن اما مامان نتونسته بودن برن و جواب رو ندادن....در واقع چون نمیدونستیم چی بگیم مامان نرفتن...

امروز بعد از ظهر هم مامان جون تماس گرفتن

من نظرمو گفته بودم اما بابایی گفتن تا دوشنبه صبح صبر کنیم


طلفکی آقامون ! الان دل تو دلش نیست ! (زهرای خوش خیال !!!)


خدا رو شکر خدا رو شکر امروز تونستم نظرم در مورد مهریه رو به خانواده بقبولونم!یعنی عاشق خدام! خودش به وقتش یه استدلالاتی میاره به زبونم که همه قانع میشن!

شکرت خدای خوبم...کمکم کن تا آخرش باهات بمونم...

تصحیح میکنم : کمکمون کن تا آخرش با شما و با هم بمونیم !!!

خدایا شکرت...

بهت افتخار میکنم همسفر آینده ی عزیز و قوی خودم...
انشالله قدرت زیادت رو در راه جهاد در رکاب آقا استفاده کنی عشق ورزشکارم ... 

خدایا یعنی علمدار من چه شکلیه؟!؟



بعد نوشت :جلسه قبل چند بار سریع نگاهت کردم اما الان هرچی فکر میکنم اصلا تصویری ازت تو ذهنم نیست...

فقط میدونم چهره تو دوست داشتم...اون معصومیتی که از خدا میخواستم به وضوح دیدم

خدایا شکرت...

به نام تو

ظهر مامان جون اومده بودن با مامانم تاریخ بله برون مشخص کنن

دلم‌ آروم نبود

برنامه امشبو کنسل کردم رفت برای پنج شنبه

خدایا کمکم کن

راهی جلو پام بذار

من باید بیشتر بشناسمش

میترسم اخلاق خاصی داشته باشه که بعدا بخوره تو ذوقم

نمیدونم از چه راهی باید اخلاقشو بشناسم

خواستم با خواهر جون بحرفم اما حس می کنم خوب نیست 

قرار شد بابایی با علمدار قرار بذارن بحرفن

اما میدونم این حرفا فایده ای برام نداره

خودت کمکم کن خدای خوبم

راستی استخاره هم کردم

همون آیه ای که روز تشییع شهدا چند بار شنیدم اومد

من المومنین رجال...

 

 

بعد نوشت : پنج شنبه اول مرداد همون تاریخی که از مکه برگشتیم علمدار و مادرش تشرف آوردن منزلمون و یک ساعتی حرفیدیم...تقریبا هر سوالی داشتم پرسیدم و حالا نمیدونم چطور باید خدا رو شکر کنم...

یا دلیل المتحیرین

دقیقا همینجور حیرون موندم!!!

یعنی من به این سرعت به یه انسان دیگه جواب مثبت دادم؟!

الان یعنی من کیس مورد نظرو یافتم؟!

یعنی تموم شد؟!

خدای من...

یعنی علمدار الان چه احساسی داره؟

خوشحاله یا مثل من ماتش برده؟!؟

به نام خدا

این روزها پیوسته تصویر یک تابوت مقابل چشمانم است

یک تابوت مزین به پرچم سه رنگ کشور عزیزم

تابوت مردی با دست های بسته

و صدای صلواتی که از درونم میجوشد...از طرف او برای مادر....

بلاخره روز موعود رسید

همه چیز طبق برنامه بود

حالا من باید جواب دهم

جوابی که در دل به آن اطمینان دارم اما هنوز جرات ابراز ندارم شاید...

بلاخره حرف مادرم این بار هم عملی شد...

چهلمین خواستگار به دلم نشسته

چهل و یکمی و چهل و دومی و سی و چندمی هم دوباره سر و کله شان پیدا شده

بزرگترها نظرشان این است که به افراد جدید هم فرصت جلو آمدن بدهیم

اما مقاومت میکنم...

من فردی کاملا مطابق با اصلی ترین معیارم را یافته ام و تا ابد تمام فکر و روح و عشقم متعلق به او خواهد بود...حتی حاضر نیستم یک لحظه غریبه ای را به حرم دلم که حالا صاحبش را یافته راه بدهم ...

خدایا تا اینجا هرچه بود لطف شما بود...

از اینجا به بعد هم خودتون هوامو داشته باشید ای مهربان ترین مهربانان...