رویای آبی :)

*ღ* من و علمدار زندگی ام *ღ*

رویای آبی :)

*ღ* من و علمدار زندگی ام *ღ*

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «انتخاب» ثبت شده است

به نام آرامش بخش قلب ها

انشالله فردا شب این موقع ما عهد با هم بودنمون رو خواهیم بست

با هم بودنی تا اوج

تا خدا

اما امروز بر خلاف روزهای قبل درگیر هستم...با خودم ... شیطان مرتب وسوسه ام می کند... تردید می کنم...

خدایا کمکم کن


خاطره ی جالب امروز!

میخواستم برای بله برون یا حداقل عقد از یکی از اقوام دورمون که خیلی آدمای خوبی هستن دعوت کنم تشریف بیارن!احساس می کنم بعضی از آدما خودشون که میان فرشته ها هم باهاشون میان... اما امروز به محض اینکه مامانم زنگ زدن در مورد مثبت بودن نظر بابایی و اوکی شدن شغل علمدار بهم اطلاع بدن مجدد برادر همون فامیل دورمون تماس گرفتن بعد از یک سال باز هم منو خواستگاری کردن! و صدالبته جواب منفی هم گرفتن...


بابایی می خندید و می گفت بین دو قطب مخالف گیر کردی!راست میگه یکی چند تا مدرک دکترا و کلی پول و اسم و رسم داره ولی حتی لحظه ای در دلم حس مثبتی بهش نداشتم و ندارم و یکی دیگه که وعده ی حق خدا بوده و من ندیده دوستش داشتم و دارم و خواهم داشت...حتی اگر هیچ کدام از این زرق و برق های ظاهری را نداشته باشد...

خدایا به هردومون آرامشی واقعی ببخش ای مهربان ترین مهربانان

به نام تو که نزدیک ترینی

تقریبا مطمئن بودم که علمدار و خانوادش پیشنهاد حضور بابا در محل کار رو رد میکنن و میگن آقا بی خیال اصلا نخواستیم از این خانواده ی سخت گیر دختر بگیریم!!!

اگه خودم بودم 90 درصد همچین کاری می کردم!

اما در نهایت تعجب تماس گرفتن و بابا رو دعوت کردن خونشون

الان که دارم مینویسم بابایی اونجا هستن و دل من در تب و تاب است!!!


این سومین قرار ملاقات مردونه هست


اولیش بابایی و باباجون تو ورزشگاه قرار گذاشتن

دومیش بابایی و علمدار بعد از برگشتن از سر کار دم در خونه قرار گذاشته بودن

الان هم سومی که خونه ی علمدار ایناست!


خدایا هرچی به صلاح هر دومون و بچه هامون هست همون رو رغم بزن

هرچی خدایی تره

پاک تره 

و خودتون و اماممون رو بیشتر خوشحال میکنه


برحمتک یا ارحم الراحمین...


بعد نوشت: نمیدونم الان باید بگم همه چی بخیر گذشته یا نه؟!فقط بهت من رو به افزایشه!

چرا علمدار خودش نیومده خونه؟!؟!


خدایا خودت یه راه اساسی جلوم بذار...نمیدونم چکار کنم....ذوقم داره فروکش می کنه هاااا !!!

خدایا یعنی علمدار اگه بفهمه بابایی میخوان برن محل کارش چه عکس العملی نشون میده؟

خدایا خودتون هرچی صلاح میدونید برام رقم بزنید...


توسل میکنم به آقا عباس بن علی (ع)...

کمتر از 14 ساعت مونده تا اعلام نتیجه ی نهایی

یعنی علمدار الان چه احساسی داره؟

خدایا فقط چند ساعت مونده

اگه دارم اشتباه میکنم خواهش میکنم هدایتم کن

راهنماییم کن

خداجونم از این امتحانات سخت ازم نگیر

میترسم...

خدایا آرامم کن...

خدای خوبم ازت ممنونم دلمو از همون اول اول به این بودن و این خواستن قرص کردی

کمکم کردی تا سر انتخابم بمونم و دیگه به هیچ خواستگاری اجازه ندم بیاد خونمون

مطمئنم اینهم آزمایشی بود از جانب شما...امیدوارم نمره خوبی گرفته باشم

شکر...


خدای خوبم ... کمک کن همون طوری که من از همین اول تو این عشق وفادار هستم اون هم تا ابد به من متعهد باشه... و هردومون سر عهدی که با شما داریم تا ابد وفادار بمونیم...

علمدارم!

اعتراف می کنم همون موقع که کاغذ تا شده رو از تو جیبت درآوردی و خصوصیات شخصیتیت رو برام خوندی عاشقت شدم ...


چه تناسبی وجود داره بین خودت و اسمت و نقشت تو زندگی من...همسر آینده ی مهربونم!تو همونی هستی که بارها برای داشتنت دست به دعا برداشتم و خدای مهربونم چه زیبا پاسخ دعاهامو داد...

خدایا بی نهایت شکرت...من رو هم لایق این همه خوبی قرار بده عشقم ...

چه خوشبختی بزرگی ست ملکه بودن برای تو :)


به نام خدا

پنج شنبه مامان اینا گفتن سه چهار روز بعد جواب نهایی رو میدیم

امروز صبح بابایی مامان جون رو موقع نماز صبح در مسجد دیدن اما مامان نتونسته بودن برن و جواب رو ندادن....در واقع چون نمیدونستیم چی بگیم مامان نرفتن...

امروز بعد از ظهر هم مامان جون تماس گرفتن

من نظرمو گفته بودم اما بابایی گفتن تا دوشنبه صبح صبر کنیم


طلفکی آقامون ! الان دل تو دلش نیست ! (زهرای خوش خیال !!!)


خدا رو شکر خدا رو شکر امروز تونستم نظرم در مورد مهریه رو به خانواده بقبولونم!یعنی عاشق خدام! خودش به وقتش یه استدلالاتی میاره به زبونم که همه قانع میشن!

شکرت خدای خوبم...کمکم کن تا آخرش باهات بمونم...

تصحیح میکنم : کمکمون کن تا آخرش با شما و با هم بمونیم !!!

خدایا یعنی علمدار من چه شکلیه؟!؟



بعد نوشت :جلسه قبل چند بار سریع نگاهت کردم اما الان هرچی فکر میکنم اصلا تصویری ازت تو ذهنم نیست...

فقط میدونم چهره تو دوست داشتم...اون معصومیتی که از خدا میخواستم به وضوح دیدم

خدایا شکرت...

به نام تو

ظهر مامان جون اومده بودن با مامانم تاریخ بله برون مشخص کنن

دلم‌ آروم نبود

برنامه امشبو کنسل کردم رفت برای پنج شنبه

خدایا کمکم کن

راهی جلو پام بذار

من باید بیشتر بشناسمش

میترسم اخلاق خاصی داشته باشه که بعدا بخوره تو ذوقم

نمیدونم از چه راهی باید اخلاقشو بشناسم

خواستم با خواهر جون بحرفم اما حس می کنم خوب نیست 

قرار شد بابایی با علمدار قرار بذارن بحرفن

اما میدونم این حرفا فایده ای برام نداره

خودت کمکم کن خدای خوبم

راستی استخاره هم کردم

همون آیه ای که روز تشییع شهدا چند بار شنیدم اومد

من المومنین رجال...

 

 

بعد نوشت : پنج شنبه اول مرداد همون تاریخی که از مکه برگشتیم علمدار و مادرش تشرف آوردن منزلمون و یک ساعتی حرفیدیم...تقریبا هر سوالی داشتم پرسیدم و حالا نمیدونم چطور باید خدا رو شکر کنم...

یا دلیل المتحیرین

دقیقا همینجور حیرون موندم!!!

یعنی من به این سرعت به یه انسان دیگه جواب مثبت دادم؟!

الان یعنی من کیس مورد نظرو یافتم؟!

یعنی تموم شد؟!

خدای من...

یعنی علمدار الان چه احساسی داره؟

خوشحاله یا مثل من ماتش برده؟!؟