رویای آبی :)

*ღ* من و علمدار زندگی ام *ღ*

رویای آبی :)

*ღ* من و علمدار زندگی ام *ღ*

یا دلیل المتحیرین

دقیقا همینجور حیرون موندم!!!

یعنی من به این سرعت به یه انسان دیگه جواب مثبت دادم؟!

الان یعنی من کیس مورد نظرو یافتم؟!

یعنی تموم شد؟!

خدای من...

یعنی علمدار الان چه احساسی داره؟

خوشحاله یا مثل من ماتش برده؟!؟

یا معین من لا معین له

از مدتها قبل که تصمیم گرفته بودم تغییر و تحولی در خودم ایجاد کنم و سبک و سیاق زندگیم رو از حالت سنتی و روزمرگی های  تکرار شونده خارج کنم شروع کردم به پیدا کردن نکات ظریفی که تقریبا همه ی افراد مذهبی و غیرمذهبی انجامشون میدن و یه جورایی سینه به سینه گشته تا به ما رسیده...

این طور شد که من بارها به لطف خدا تونستم ثابت کنم که میشه جور دیگری هم بود... میشه اشتباهات متداول به اسم آداب و رسوم را کنار گذاشت...

میشه دختری دانشجو تو قلب تهران بود اما دست به صورت نزد

میشه ۲ سال تموم رو با یک جفت کفش ساده اما راحت سپری کرد

میشه هر روز یه مدل جدید برای پوشیدن مانتو و روسری و این چیزا فکرمون رو مشغول نکنه

میشه پزشک بود و تو بیمارستان هم حجاب برتر را حفظ کرد

میشه برخلاف اکثر دخترای مذهبی و غیرمذهبی دانشگاه به هیچ نامحرمی حتی سلام نکرد...حتی اگه بقیه بگن چقدر غیراجتماعیه

میشه تو جمع فامیل برخلاف تمام خانم ها با هیچ نامحرمی بگو بخند نکرد

اگر خودمون بخوایم خدا کمکمون میکنه

.

.

.

اینها گذشت ....

تو روزهایی که از تولدم گذشته بود خیلی به داشتن یه زندگی خدایی درهمه جنبه ها فکر میکردم

یک مجردی خدایی

یک ازدواج خدایی

عشق خدایی

هرموقع بحث امر خیر و این حرفا میشد سعی میکردم تمام منیت های خودمو بذارم کنار و همه چیز رو در حدی که میفهمیدم مطابق معیارهای الهی پیش ببرم

نتیجه این شد که دهها خواشتگار که یه قول مادرم همشون واسه خودشون کسی بودن و جاه و جلالی داشتن رو رد کردم...حتی بدون لحظه ای درنگ و تردید...


این بار اما داستان جور دیگری پیش رفت...

این بار دیگر از مدرک فلان و پسر فلانی خبری نبود...این بار دیگر استاد فلان درس ازم خواستگاری نکرده بود...یا آن فامیل تازه از خارج برگشته ...

یکی بود که بزرگی اش در نجابت چشمانش موج میزد!چشمانی که من هنوز هم ندیدمشان!!اما میدانم برق ایمانشان از مدت ها قبل (روز میلاد امام سجاد علیه السلام) در دلم موج میزد.

مطمئن بودم وعده خدا حتی یک روز و یک ساعت جابه جا نمیشود...

و خدای خوبم این روزهای آخر عجب امتحانات دشواری میگرفت...خداجونم منو ببخش اگه اون طور که شایسته بود نبودم...


این روزها کم کم با شوخی بحث مهریه و جهیزیه و اینها را باز میکنم.میدانستم در این مورد با پدر و مادرم هم نظر نیستم به همین علت سعی میکردم مستقیم و غیر مستقیم نظرم را به آنها بگویم

اینکه همه ی سکه هاو خانه ها و پول های دنیا من را خوشحال نمیکند.همین طور جهیزیه ۱۰۰ میلیونی که قولش را به تک دختر بابا میدهند نه تنها شوقی در دلم ایجاد نمیکند ...حتی احساس دلسردی را هم در من ایجاد کرده است.

امروز بعد از مدت ها کتابی که یک آشنای قدیمی معرفی کرده بودپیدا کردم.کتاب چاردیواری در کف آسمان.برگرفته از سخنان استاد غفرانی.خیلی برام جالب بود.حرفاشون دقیقا همونایی بود که بهشون فکر میکردم اما نمیدونستم چجوری به والدینم انتقال بدم.

وقتی برگشتم خونه به مادر و پدرم گفتم اگه ممکنه اون قسمت کتاب رو بخونن و نظرشون رو بگن.بابا قبول کردن اما مامان گفتن ۳۰ سال زندگی کردن و .... خلاصه آخرش بابا هم نظر مامان رو میدادن...میگفتن این مسائل ربطی به شما نداره من پدر دخترم و خودم تعیین میکنم چی بشه...

چندتا هم مثال از زندگی های بی دووم با مهریه و جهیزیه  کم زدن و گفتن ما خیر تو رو میخوایم

من هم که دوست نداشتم خدای نکرده ناراحتی پیش بیاد گفتم باشه من قبولتون دارم...هرچی شما بگید...

بلند شدم برم وضو بگیرم...تو دلم از رسول خدا کمک میخواستم...

مدام شیطان میومد تو فکرم میگفت تو که نمیتونی پدر و مادرت که مومن ترین و دلسوزترین نزدیکانت هستند رو راضی کنی جلو فامیل و دوستای نه چندان مذهبی میخوای چکار کنی؟!

راستش داشتم کم کم اندکی از معنای جهاد را حس میکردم...

سکوت سردی در ظهر گرم تابستان در خانه حاکم بود.مامان و بابا قرآن میخواندند...

اینجا بود که خودمم نمیدونم دقیقا چی شد...نمیدونم یهو چی به ذهنم اومد...

بدون هیچ برنامه ریزی قبلی یهو بغض گلومو گرفت...برگشتم و با گریه گفتم باشه بابایی هرچی شما بگید..من میدونم شما به صلاح ترین رو برای من میخواید...



به نام خدا

این روزها پیوسته تصویر یک تابوت مقابل چشمانم است

یک تابوت مزین به پرچم سه رنگ کشور عزیزم

تابوت مردی با دست های بسته

و صدای صلواتی که از درونم میجوشد...از طرف او برای مادر....

بلاخره روز موعود رسید

همه چیز طبق برنامه بود

حالا من باید جواب دهم

جوابی که در دل به آن اطمینان دارم اما هنوز جرات ابراز ندارم شاید...

بلاخره حرف مادرم این بار هم عملی شد...

چهلمین خواستگار به دلم نشسته

چهل و یکمی و چهل و دومی و سی و چندمی هم دوباره سر و کله شان پیدا شده

بزرگترها نظرشان این است که به افراد جدید هم فرصت جلو آمدن بدهیم

اما مقاومت میکنم...

من فردی کاملا مطابق با اصلی ترین معیارم را یافته ام و تا ابد تمام فکر و روح و عشقم متعلق به او خواهد بود...حتی حاضر نیستم یک لحظه غریبه ای را به حرم دلم که حالا صاحبش را یافته راه بدهم ...

خدایا تا اینجا هرچه بود لطف شما بود...

از اینجا به بعد هم خودتون هوامو داشته باشید ای مهربان ترین مهربانان...

به نام خدا

باز هم تکرار چند راهی های زندگی...

باز ههم نوبت انتخاب...

باز هم تلاشی جدید برای بهترین و خدایی ترین انتخاب ...


انتخاب

سلام

دیدید آدم بعضی وقتا میدونه باید یه کاری کنه اما نمیدونه چی کار؟!

من الان دقیقا تو این وضعیتم!!

نمیدونم از کجا شروع کنم....کارای نصفه نیمه رو چه کنم؟

همین طور حیرون موندم!

خدایا خودت کمکم کن...هدایتم کن...

امیدم به این وعده ی خداست:


وَالَّذینَ جاهَدوا فینا لَنَهدِیَنَّهُم سُبُلَنا ۚ وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ المُحسِنینَ


و آنها که در راه ما (با خلوص نیّت) جهاد کنند، قطعاً به راه‌های خود، هدایتشان خواهیم کرد؛ و خداوند با نیکوکاران است.


سوره مبارکه العنکبوت آیه ۶۹



بی حجابی زن بی غیرتی مرد